۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

هشتِ هشتِ هشتادُ هشت - داستان کوتاه

هشت سال پیش، دوم دبیرستان، همه تصمیم گرفتیم تو تاریخ هشت هشت هشتادو هشت تو ونک جلو داروخانه قانون جمع بشیم. روزی که این قرار رو گذاشتیم نمی دونستیم زندگی مثل یه قطار شهربازی می مونه که بعد از اینکه سربالایی رو رد کرد چنان سرعتی میگیره که همه فقط به این فکر میکنن که کلاهشونو باد نبره. قطار ما اون موقع هنوز تو سربالایی بود و امروز که داروخانه قانون هیچ کدوم ما رو ندید مطمئن شد که کسی تو سربالایی ها از قطار جا نمونده.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر